ناگهان آبی بر روی صورتش پاشیده شد،.. به بالا نگاه کرد، هوا بارانی نبود ولی ابری چرا... زمان به سختی می گذشت... در همین میان یک هو کسی از پشت سر صدایش زد
- آی پسر...! با ضربه ای به خود آمد و پشت سرش را نگاه کرد اما دیگر اثری از سربازان بی رحم و آن مردمی که مورد ظلم واقع شده بودند،نبود... او، دوباره، داخل موزه بود...
به ساعت مچی اش نگاه کرد...کلا دو دقیقه بود که آنجا ایستاده بود ... در فضایی که نمی دانست اسمش را چه بگذارد، انگار ساعت ها بر او گذشته بود... داخل ویترین را نگاه کرد...روبروی یک شمشیر ایستاده بود، سلاحی که زیرش روی کاغذی سفید نوشته شده بود:
متعلق به زمان حمله اسپانیایی ها به اقوام سرخ پوست در قرن 18 میلادی
یک تفنگ کنار آن قرار داشت... دوباره بوی تلخ باروت را در مشام خود حس کرد... به اطراف نگاه کرد... به پشت سرش جایی که کسی او را صدا زده بود... نظافتچی موزه بود که برق عجیبی در چشمانش بود...
- پسر جون حواست هست که دقیقه هاست خونوادت منتظرتن؟
به سمت راست نگاه کرد...پدر و بقیه اعضای خانواده، انتهای راهرو، مشغول تماشای گنجینه های اسرارآمیز موزه بودند...
صبح، صاین، زودتر از همه بیدار و با علاقه، شروع به نوشتن و تکمیل سفرنامه اش کرد... دفتری که حالا هفتمین صفحه اش داشت پر میشد...
البته از اینکه قرار بود این سفر شیرین، همراه با فراز و نشیب های بسیار ، پایان یابد، کمی احساس دلتنگی میکرد... امروز، روز آخر سفر آنها به کشور اسپانیا بود؛کشوری که مردم دنیا معمولاً آنرا به رئال مادرید، بارسلونا و در کل، فوتبال می شناسند... و البته بعضی از آنها احتمالاً کلیپ هایی از مراسم گاوبازی اسپانیایی ها دیده اند...
تقریبا همه ی اعضای خانواده بیدار شده اند... روز آخر را قرار است در یک جنگل زیبا بگذرانند... جنگل ها طراوت و سبزی به روح انسان میدهند... جنگل ها نشانه دهنده ی روح زنده ی طبیعت هستند... اینها را او در کتابی پیش از سفر خوانده بود... اما نه پیش از سفری که در نوجوانی رفته بود... صاینِ حدوداً 29 ساله، عینکش را درآورد و سفرنامه قدیمی اش را بست... 16 سال پیش او به همراه پدربزرگ و مادربزرگ و اعضای خانواده اش به سفری رفته بود که حالا می توانست با یادآوری دوباره ی آنها طعم شیرین نوجوانی را برای بار دیگر حس کند...
صاین، حالا صاحب یک شرکت دانش بنیان در وطن اصلی اش ایران بود، او آنجا بدنیا نیامده بود اما اعتقاد داشت وطن جایی است که انسان در آن احساس غریبی نکند و او در ایران این حس را داشت...
تایید و ادامه
شما قبلا این فرم را تکمیل کرده اید و امکان تکمیل مجدد فرم وجود ندارد