زیرساخت پایدار برگزاری آزمون آنلاین
www.digiform.ir

آزمون عاشقانه‌های شهداء به صورت دیجی فرم

digiform
امام خامنه‌ای مدظله‌العالی:
با این ستاره‌ها (شهداء) می‌توان راه را پیدا کرد.

🌹 عجله نکنید... 

❔ 20 سؤال از بین 30 سؤال بطور تصادفی برای شما انتخاب خواهد شد که باید به آنها پاسخ دهید.

⚠️ توجه: هدف مطالعه است. مدت زمان آزمون، بیش از حد مورد نیاز یعنی « یک ساعت » درنظر گرفته شده است تا پس از مطالعه‌ی عکس نوشته، با خیال راحت به سؤالات پاسخ دهید.

📱 هر فرد باید شماره موبایل شخصی خود که در هنگام ثبت‌نام وارد کرده است را اینجا نیز بنویسد.

🔰معاونت فرهنگی دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد لامِرد

digiform

استفاده از اپلیکیشن ها و پیامرسان ها، پاسخ به تماس ها و استفاده از کلید های پایین موبایل مجاز نیست

زمان تکمیل این آزمون 60 دقیقه میباشد



تایید و ادامه
نام و نام خانوادگی خود را وارد نمایید: *



تایید

شماره موبایل شخصی خود را وارد نمایید: *



تایید

همسر شهید آقاسی‌زاده نقل کرده‌اند که: وقتی می اومد خونه دیگه نمی ذاشت من ...... . مهمون هم که می اومد، ........ با خودش بود. دوستاش به شوخی میگفتند: «....... که نباید تو خونه کار کنه!» می گفت: «من که از حضرت علی (ع) بالاتر نیستم. مگه به حضرت زهرا (س) کمک نمی کردند؟» (1 نمره)
دریافت سوال 6



تایید

همسر شهید زنگی‌زاده نقل کرده‌اند که: یونس تازه از جبهه برگشته بود ولی انگار خستگی براش معنی نداشت، رسیده و نرسیده رفت ........ و شروع کرد به ........... . فردا صبح هم ظرف ها رو شست. (1 نمره)
دریافت سوال 4



تایید

همسر شهید یاسینی نقل کرده‌اند که: سال تحویل دور هم بودیم. علی شروع کرد و به همه عیدی داد غیر از من. گفت: «بیا بالا توی اتاق خودمون». یه ......... دستش گرفت و گفت: «من میزنم روی قابلمه تو از روی صداش بگرد و هدیه‌ت رو پیدا کن». گذاشته بود توی جیب لباس فرمش. یه شیشه عطر بود و یه ......... . (1 نمره)
دریافت سوال 24



تایید

همسر شهید بینا نقل کرده‌اند که: وقتی میرفتم کلاس، زینب رو می سپردم دست مادرم و می رفتم. یه روز که از کلاس بر گشتم دیدم علی داره لباس کثیف زینب رو عوض میکنه و .......... مثل همیشه نیست. گفت: «دلت میاد زینبو تنها بذاری؟» گفتم: «توقع داری دست از کار و زندگی بکشم و این بچه رو حلوا حلوا کنم؟». تا دید به هم ریختم و حال خوبی ندارم، با نرمی و لطافت خاصی گفت: «رسالت اصلی تو ........ زینبه، سعی کن ازش غافل نشی». آرامش و نرمی کلامش آرومم کرد. (1 نمره)
دریافت سوال 27



تایید

همسر شهید حمید باکری نقل کرده‌اند که: براش تخم مرغ آب پز کرده بودم. وقتی رفتم از روی گاز بردارم، ....... اومده بود پشت سرم. همین که برداشتم آبِ جوش ریخت پشت گردنش. حمید با خون سردی بهم گفت: «آروم باش. تا تو ....... بچه رو نمی‌برم دکتر». این قدر با نرمی و خون سردی باهام حرف زد تا آروم شدم. ....... تموم میبردش دکتر. (1 نمره)
دریافت سوال 10



تایید

همسر شهید کلاهدوز نقل کرده‌اند که: اوائل ازدواجمون نمیتونستم خوب غذا درست کنم. همین که برگشت رفتم تا ......... که تاس‌کباب بود رو بیارم ولی دیدم همه سیب‌زمینی‌ها له شده. یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه. خنده‌ش گرفت، خودش رفت غذا رو آورد سر سفره و .............. که اصلاً یادم رفت غذا خراب شده. (1 نمره)
دریافت سوال 2



تایید

همسر شهید مغفوری نقل کرده‌اند که: اوائل زندگیمون بود و حاج مهدی بعضی از جلسه های کاریش رو توی خونه میگرفت. به ........ گفتم بیاد واسه کمک. همین که مهدی متوجه شد گفت «نه! برای این جلسه نه قراره خودت به زحمت بیوفتی نه دیگران، ........». (1 نمره)
دریافت سوال 1



تایید

همسر شهید کاوه نقل کرده‌اند: بعد از چند ماه انتظار میخواستم خبرِ پدر شدنشو بدم اما وقتی از منطقه اومد فوراً رفت سراغ .......... . شب خسته و کوفته اومد و رفت استراحت کنه ولی خیلی تو فکر بود. گفتم: «محمود تو فکر چی هستی؟» گفت: «تو فکر بچه ها» خوشحال شدم و گفتم: «تو فکر بچه ها؟ کدوم بچه ها؟ هنوز که بچه ای در کار نیست!» گفت: «ای بابا بچه های لشکرو میگم». با ناراحتی رفتم خوابیدم و آروم آروم گریه کردم. اون شب کلّی ........ . تا خیالش ازم راحت نشد نخوابید. (1 نمره)
دریافت سوال 11



تایید

از شهید آوینی نقل کرده‌اند که: .......... رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «میتونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟» برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. میگفت: «می برم با ........ میخورم». (1 نمره)
دریافت سوال 25



تایید

همسر شهید کلاهدوز نقل کرده‌اند که: حواسم به حامد نبود. یه باره از روی صندلی افتاد و ....... شکست. سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم. وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: «خوابیده». بعد شروع کردم آروم آروم جریان رو براش توضیح دادن. گفت: « ........ که این قدر تو رو با حامد تنها می ذارم. منو ......... ». (1 نمره)
دریافت سوال 16



تایید

همسر شهید حسینی نقل کرده‌اند که: دخترمون نه روزه بود که علی از منطقه اومد. برای .......... گوسفند خرید و مهمون ها هم دعوت شدند. یه مرتبه زنگ زدند گفتند: «مأموریتی پیش اومده و باید بیای اهواز». خیلی نارحت شدم و کلی گریه کردم. وقتی حال من رو اینطور دید به دوستاش زنگ زد و رفتنش رو کنسل کرد. گفته بود: «.......... اگه همسرم رو تنها بزارم. اگه بیام اهواز با روح جوانمردی سازگار نیست». (1 نمره)
دریافت سوال 17



تایید

همسر شهید قاضی‌میرسعید نقل کرده‌اند که: یه شب بارونی رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباسها و ظرفها. دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده، گفتم اینجا چیکار می کنی، مگه فردا امتحان نداری؟ دو زانو کنار حوض نشست و دست های یخ زده منو از توی تشت آورد بیرون و گفت: .............. ، دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباس شویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه..». حرفش رو قطع کردم و گفتم که من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار می کنم. همین قدر که .......... برام کافیه. (1 نمره)
دریافت سوال 3



تایید

همسر شهید آبشناسان نقل کرده‌اند که: جمعه به جمعه با دوستاش میرفت کوه نوردی. یه بار نشد که دست خالی برگرده. همیشه برام ......... زیبا یا بوته های طلایی می آورد.
بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلش رو ببینم و جمع کنم. دیدم گوشه اتاقش یه بوته ........ طلایی گذاشته. تازه بود. جریانش رو پرسیدم، گفتند: «از ارتفاعات لولان عراق آورده بود. شک نداشتم که برای من آورده.
(1 نمره)
دریافت سوال 14



تایید

همسر شهید بینا نقل کرده‌اند که: مهمون ها که رفتند یه پارچه بست به ......... و شروع کرد به شستنِ ظرفها. تموم که شد رفت سراغِ اتاق ها و شروع کرد به جارو کردن و ........ .
میگفت: «من شرمنده‌ی تو هستم که ........... روی دوشِت سنگینی میکنه.
(1 نمره)
دریافت سوال 7



تایید

همسر شهید صیاد شیرازی نقل کرده‌اند که: در رو بسته بود. وقتی اومد بیرون دیدم ......... رو مرتب کرده، کفِ آشپزخونه رو شسته، ظرف ها رو چیده سرِ جاشون. روی ....... رو تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل.

گفتم: «با این کارها منو ...... میکنی». می گفت: «فقط خواستم کمکی کرده باشم». (1 نمره)
دریافت سوال 8



تایید

همسر شهید شوکت‌پور نقل کرده‌اند: تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. نشسته بود تا ........... . وقتی غذا تموم شد گفت: «الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم. تا تو ......... منم ظرفها رو می شورم». گفتم: «خجالتم نده». گفت: «خدا کسی رو خجالت بده که می خواد خانمشو خجالت بده». (1 نمره)
دریافت سوال 9



تایید

همسر شهید رجایی نقل کرده‌اند که: از صبح تا ظهر از این مغازه به اون مغازه میرفتیم. دوست داشتم .......... دلخواهم رو پیدا کنم. با اینکه مشغله کاریش خیلی زیاد بود ولی چیزی نگفت، فقط ......... کرد. بدون اینکه کوچک ترین اخمی بکنه یا حرفی بزنه بهم فهموند که داره رفتارم رو تحمل میکنه. (1 نمره)
دریافت سوال 26



تایید

همسر شهید صیاد شیرازی نقل کرده‌اند که: زمان جنگ وقتی فرمانده .......... بود چند ماه خونه نیومده بود. یه روز دیدم در می زنند. رفتم پشت در، دو نفر بودند. یکیشون گفت: «منزل جناب سرهنگ شیرازی همین جاست؟» دلم هرّی ریخت. بعد یه پاکتی بهم داد. هنوز فکر میکردم خبر شهادتشو برام آوردند. باز کردم دیدم یه نامه توش گذاشته با یه انگشتر عقیق. نوشته بود: «برای تشکر از ........  همیشه دعایت می کنم». (1 نمره)
دریافت سوال 23



تایید

همسر شهید چمران نقل کرده‌اند که: مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که «این دختر صبح که از خواب بلند میشه باید یه لیوان شیر و قهوه جلوش بذاری و خلاصه زندگی با این دختر برات سخته». اما خدا میدونه مصطفی تا وقتی که شهید شد، با اینکه خودش قهوه ........ همیشه برای من قهوه درست میکرد. می گفت: «من به ......... قول دادم که این کارها رو انجام بدم». (1 نمره)
دریافت سوال 13



تایید

همسر شهید تاجیک نقل کرده‌اند که: به خاطر کار حسین از ارومیه رفتیم  ......... . یه روز دیگه طاقتم طاق شد و گفتم: «زندگی تو این شرایط خیلی برام سخت شده». حسین هم سریع رفت یه خونه با ......... اجاره کرد. فهمیدم اجاره ای که واسه این خونه میده از حقوق ماهیانه ش بیشتره. بهش گفتم: «خواهش میکنم بریم یه خونه دیگه». گفت: «نمی خوام همسری رو که تموم قوم و خویشش رو ول کرده و به خاطر من به ......... تن داده و از شهر خودش دور شده، ناراحت ببینم». (1 نمره)
دریافت سوال 19



تایید