زیرساخت پایدار برگزاری آزمون آنلاین
www.digiform.ir

آزمون عاشقانه‌های شهداء به صورت دیجی فرم

بارگذاری
امام خامنه‌ای مدظله‌العالی:
با این ستاره‌ها (شهداء) می‌توان راه را پیدا کرد.

🌹 عجله نکنید... 

❔ 20 سؤال از بین 30 سؤال بطور تصادفی برای شما انتخاب خواهد شد که باید به آنها پاسخ دهید.

⚠️ توجه: هدف مطالعه است. مدت زمان آزمون، بیش از حد مورد نیاز یعنی « یک ساعت » درنظر گرفته شده است تا پس از مطالعه‌ی عکس نوشته، با خیال راحت به سؤالات پاسخ دهید.

📱 هر فرد باید شماره موبایل شخصی خود که در هنگام ثبت‌نام وارد کرده است را اینجا نیز بنویسد.

🔰معاونت فرهنگی دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد لامِرد

digiform

استفاده از اپلیکیشن ها و پیامرسان ها، پاسخ به تماس ها و استفاده از کلید های پایین موبایل مجاز نیست

زمان تکمیل این آزمون 60 دقیقه میباشد



تایید و ادامه
نام و نام خانوادگی خود را وارد نمایید: *



تایید

شماره موبایل شخصی خود را وارد نمایید: *



تایید

همسر شهید رجایی نقل کرده‌اند که: از صبح تا ظهر از این مغازه به اون مغازه میرفتیم. دوست داشتم .......... دلخواهم رو پیدا کنم. با اینکه مشغله کاریش خیلی زیاد بود ولی چیزی نگفت، فقط ......... کرد. بدون اینکه کوچک ترین اخمی بکنه یا حرفی بزنه بهم فهموند که داره رفتارم رو تحمل میکنه. (1 نمره)
دریافت سوال 26



تایید

همسر شهید کلاته نقل کرده‌اند که: یه صندوق درست کرد و گذاشت توی خونه. بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودن ......... گفت. بعد هم قرار شد هر کی از این به بعد دروغ بگه یا غیبت کنه مبلغی رو به عنوان .......... بندازه توی صندوق تا صرف کمک به جبهه و رزمنده ها بشه. (1 نمره)
دریافت سوال 22



تایید

همسر شهید کاوه نقل کرده‌اند: بعد از چند ماه انتظار میخواستم خبرِ پدر شدنشو بدم اما وقتی از منطقه اومد فوراً رفت سراغ .......... . شب خسته و کوفته اومد و رفت استراحت کنه ولی خیلی تو فکر بود. گفتم: «محمود تو فکر چی هستی؟» گفت: «تو فکر بچه ها» خوشحال شدم و گفتم: «تو فکر بچه ها؟ کدوم بچه ها؟ هنوز که بچه ای در کار نیست!» گفت: «ای بابا بچه های لشکرو میگم». با ناراحتی رفتم خوابیدم و آروم آروم گریه کردم. اون شب کلّی ........ . تا خیالش ازم راحت نشد نخوابید. (1 نمره)
دریافت سوال 11



تایید

همسر شهید شوکت‌پور نقل کرده‌اند: تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. نشسته بود تا ........... . وقتی غذا تموم شد گفت: «الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم. تا تو ......... منم ظرفها رو می شورم». گفتم: «خجالتم نده». گفت: «خدا کسی رو خجالت بده که می خواد خانمشو خجالت بده». (1 نمره)
دریافت سوال 9



تایید

همسر شهید صیاد شیرازی نقل کرده‌اند که: در رو بسته بود. وقتی اومد بیرون دیدم ......... رو مرتب کرده، کفِ آشپزخونه رو شسته، ظرف ها رو چیده سرِ جاشون. روی ....... رو تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل.

گفتم: «با این کارها منو ...... میکنی». می گفت: «فقط خواستم کمکی کرده باشم». (1 نمره)
دریافت سوال 8



تایید

همسر شهید آقاسی‌زاده نقل کرده‌اند که: وقتی می اومد خونه دیگه نمی ذاشت من ...... . مهمون هم که می اومد، ........ با خودش بود. دوستاش به شوخی میگفتند: «....... که نباید تو خونه کار کنه!» می گفت: «من که از حضرت علی (ع) بالاتر نیستم. مگه به حضرت زهرا (س) کمک نمی کردند؟» (1 نمره)
دریافت سوال 6



تایید

از شهید بهشتی نقل کرده‌اند که: روز جمعه بود که خدمتِ آقای بهشتی رسیدیم. یکی از دوستان گفت: «یکی از ........... به تهران اومده و از شما تقاضای ملاقات داره». آقای بهشتی گفتند: «من برای روزهای جمعه برنامه دارم. باید به امورات .......... بپردازم. به بچه ها دیکته بگم و توی درس هاشون کمک کنم. در کارهای منزل هم کنار خانومم باشم. البته اگه ....... دستور بدن قضیه فرق می کنه».  (1 نمره)
دریافت سوال 20



تایید

همسر شهید بابایی نقل کرده‌اند که: یه روز که خسته از محل کار به منزل برگشتم. با عصبانیت وارد خونه شدم تا از عباس گلایه کنم. دیدم داره نماز میخونه. نمازش که تموم شد حسابی ازش گله کردم که چرا شما خونه بودی و بچه ها این قدر ........ میکردند؟ عباس هم با مظلومیت خاصی ......... کرد. 
بعد که آروم تر شدم فهمیدم چقدر تند باهاش حرف زدم. فقط به این فکر میکردم که چقدر .......... باهام برخورد کرد. 
(1 نمره)
دریافت سوال 12



تایید

همسر شهید صیاد شیرازی نقل کرده‌اند که: زمان جنگ وقتی فرمانده .......... بود چند ماه خونه نیومده بود. یه روز دیدم در می زنند. رفتم پشت در، دو نفر بودند. یکیشون گفت: «منزل جناب سرهنگ شیرازی همین جاست؟» دلم هرّی ریخت. بعد یه پاکتی بهم داد. هنوز فکر میکردم خبر شهادتشو برام آوردند. باز کردم دیدم یه نامه توش گذاشته با یه انگشتر عقیق. نوشته بود: «برای تشکر از ........  همیشه دعایت می کنم». (1 نمره)
دریافت سوال 23



تایید

همسر شهید بینا نقل کرده‌اند که: وقتی میرفتم کلاس، زینب رو می سپردم دست مادرم و می رفتم. یه روز که از کلاس بر گشتم دیدم علی داره لباس کثیف زینب رو عوض میکنه و .......... مثل همیشه نیست. گفت: «دلت میاد زینبو تنها بذاری؟» گفتم: «توقع داری دست از کار و زندگی بکشم و این بچه رو حلوا حلوا کنم؟». تا دید به هم ریختم و حال خوبی ندارم، با نرمی و لطافت خاصی گفت: «رسالت اصلی تو ........ زینبه، سعی کن ازش غافل نشی». آرامش و نرمی کلامش آرومم کرد. (1 نمره)
دریافت سوال 27



تایید

همسر شهید زنگی‌زاده نقل کرده‌اند که: یونس تازه از جبهه برگشته بود ولی انگار خستگی براش معنی نداشت، رسیده و نرسیده رفت ........ و شروع کرد به ........... . فردا صبح هم ظرف ها رو شست. (1 نمره)
دریافت سوال 4



تایید

همسر شهید حاجبی نقل کرده‌اند که: داشت ......... تعمیر میکرد، رفتم کنارش و گفتم: «کارت تموم شد؟ کی بریم؟» گفت: «کجا؟» - بازار دیگه! - بازار واسه چی؟ - یادت رفته؟ قرار بود پرده بخریم دیگه. - حالا نمیشه خودت بخری؟ دوست داشتم بیاد و نظر بده. وقتی اصرار منو دید با اینکه .......... قبول کرد باهام بیاد. (1 نمره)
دریافت سوال 18



تایید

همسر شهید مغفوری نقل کرده‌اند که: اوائل زندگیمون بود و حاج مهدی بعضی از جلسه های کاریش رو توی خونه میگرفت. به ........ گفتم بیاد واسه کمک. همین که مهدی متوجه شد گفت «نه! برای این جلسه نه قراره خودت به زحمت بیوفتی نه دیگران، ........». (1 نمره)
دریافت سوال 1



تایید

از شهید آوینی نقل کرده‌اند که: .......... رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «میتونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟» برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. میگفت: «می برم با ........ میخورم». (1 نمره)
دریافت سوال 25



تایید

همسر شهید باکری نقل کرده‌اند که: یک کاغذ آورد خونه و چسبوندش به دیوار اتاق. برنامه ......... بود که امام سفارش میکردند. یکی از توصیه‌ها ........ بود. هر هفته دوشنبه و پنجشنبه روزه می‌گرفتیم. برنامه بعدی آموزش ......... بود؛ تأکید داشت حتماً یاد بگیرم.خوندن کتاب‌های ......... رو هم شروع کردیم. (1 نمره)
دریافت سوال 28



تایید

همسر شهید کلاهدوز نقل کرده‌اند که: اوائل ازدواجمون نمیتونستم خوب غذا درست کنم. همین که برگشت رفتم تا ......... که تاس‌کباب بود رو بیارم ولی دیدم همه سیب‌زمینی‌ها له شده. یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه. خنده‌ش گرفت، خودش رفت غذا رو آورد سر سفره و .............. که اصلاً یادم رفت غذا خراب شده. (1 نمره)
دریافت سوال 2



تایید

همسر شهید یاسینی نقل کرده‌اند که: سال تحویل دور هم بودیم. علی شروع کرد و به همه عیدی داد غیر از من. گفت: «بیا بالا توی اتاق خودمون». یه ......... دستش گرفت و گفت: «من میزنم روی قابلمه تو از روی صداش بگرد و هدیه‌ت رو پیدا کن». گذاشته بود توی جیب لباس فرمش. یه شیشه عطر بود و یه ......... . (1 نمره)
دریافت سوال 24



تایید

همسر شهید قاضی‌میرسعید نقل کرده‌اند که: یه شب بارونی رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباسها و ظرفها. دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده، گفتم اینجا چیکار می کنی، مگه فردا امتحان نداری؟ دو زانو کنار حوض نشست و دست های یخ زده منو از توی تشت آورد بیرون و گفت: .............. ، دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباس شویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه..». حرفش رو قطع کردم و گفتم که من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار می کنم. همین قدر که .......... برام کافیه. (1 نمره)
دریافت سوال 3



تایید

همسر شهید زین‌الدین نقل کرده‌اند: ناهار خونه پدرش بودیم. همه دور تا دور ....... نشسته بودن و مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید. 
تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم. این قدر کارش برام .......... بود که تا الآن تو ذهنم مونده. 
(1 نمره)
دریافت سوال 15



تایید

همسر شهید حمید باکری نقل کرده‌اند که: براش تخم مرغ آب پز کرده بودم. وقتی رفتم از روی گاز بردارم، ....... اومده بود پشت سرم. همین که برداشتم آبِ جوش ریخت پشت گردنش. حمید با خون سردی بهم گفت: «آروم باش. تا تو ....... بچه رو نمی‌برم دکتر». این قدر با نرمی و خون سردی باهام حرف زد تا آروم شدم. ....... تموم میبردش دکتر. (1 نمره)
دریافت سوال 10



تایید