هر روز هم علی (ع) را می دید باز دلتنگش میشد محمد (ص)مصطفی را میگویم
حالا سه روز بود که علی (ع)را فرستاده بود برای جنگ و خبری از او نداشت.
فرمود:
_هر کس از علی (ع)برایم خبری بیاورد ،یک حاجتش را براورده میکنم
سلمان برگ برنده داشت خبر سلامتی را خدمت رسول خدا(ص) داد حالا نوبتش بود که درخواستش رابگوید
سلمان زیرک بود .رفت سراغ خود علی(ع) و پرسید
_از پیامبر(ص) چه بخواهم ؟
نزد پیامبر(ص) که برگشن درخواستش این بود؛
سر و راز شب معراج برایم بگویم
پیامبر ،سلمان را راهی قبرستان یهودی ها کرد تا ذکری را که یادش داده بود را بگوید مرده ای زنده شود.
قبرستان ساکت و مرموز بود.سلمان ذکر را گفت.قبری باز شد و مردی بیرون امد سلمان مرد را نگاه میکرد. میدانست که مرد خودش میداند باید چه بگوید
مرد ناراحت نبود .ارام بود ،گفت:
_من در خانواده یهودی به دنیا امده ام یهودی بودم و با همین دین هم مرده ام .اما الان در برزخ از اتش در امانم
سلمان شگفت زده پرسید:
_چرا؟
مرد گفت:
_من علی را دوست داشتم ،دوست داشتم صورتش را نگاه کنم.کار هر روزم این بود که بایستم کنار کوچه و مسیر رفت و امد علی ،در همان چند لحظه رد شدنش ببینمش.
سوال:خداوند چه کسی را سِّر معراج قرار داد؟
*
(5 نمره)