صاین پلک هایش را روی هم گذاشت و باز کرد... چیزهایی که میدید را باور نمی کرد... آثاری باستانی از دوران جنگ اسپانیا که هر کدام برگی از صفحه های تاریخ را ورق می زد... سقف و زمینِ سیاه و ماتِ موزه و قرار گرفتن اشیایی از هزاران سال پیش، مانند گنج، پشت شیشه های حفاظت شده که آنها را به ماهیانی درخشان در آکواریوم های بزرگ و غرق نور، مانند کرده بود نیز، به این حس شگفت آور می افزود.
صاین همیط.ور که غرق در تماشا بود ، از پشت سر صدایی شنید ... سرش را برگرداند .... کسی آنجا نبود ... دوباره و اینبار از سمت چپ صدایی آهسته آهسته به او نزدیک شد ... در یک دفعهباضربهای ناگهانی، انگار که از زمین کنده شده باشد خود را در هوا معلق دید ... ابتدا در حال سقوط بود، آنچنان که با فریاد کمک خواست ولی با تکانی شدید در فاصله 3 تا 4 متریِ سطح زمین ایستاد. نه به صورت ایستاده بلکه به گونه ای که انگار صورت و دست و پایش روی سطحی نامرئی قرار گرفته باشد... بلند شد و ایستاد... از این حالت به وحشت افتاده بود و البته کمی هم هیجان در وجودش جریان پیدا کرده بود، صدای ضربان قلبش را از وسط قفسه سینه اش می شنید و همین حالت بر تَنِشِ شرایط افروده بود.
نگاهی به دور و برش انداخت، در یک دایره به شعاع 2 متر در اطرافش هیچ چیز قرار نداشت... گویی آنجا خلاء باشد، بعد از آن تا چشم کار می کرد درخت های کاج و سرو بود، در همه جهت ها...
صاین با احتیاط پای چپش را بلند کرد و قدمی به آرامی برداشت، زیر پایش البته باز هم در همان ارتفاع محکم بود، سرخوش از راه رفتن در هوا، گام بعدی را که برداشت ناغافل، زیر پایش خالی شد و به زمین افتاد...
بلند شد و خود را تکاند...، چه چیزی را؟ معلوم نیست... حتی گردی از خاک نیز بر لباسش نبود... با تعجبِ بیشتر و استرسی که حالا در رگ هایش مثل رودی میجوشید، شروع به جلو رفتن کرد... از دور، صدا های عجیب مثل جیغ زنان می شنید، صداهای ناآشنا که با اصوات آشنا ولی مبهم در هم آمیخته بود مثل برخورد شمشیر مثل آتش سوزی.. این یکی دود هم داشت... بدون اختیار شروع به حرکت به سمت صدا کرد، بی آنکه فکر کند او چطور از بین شاخ و برگ های قطور و درهم درختان،بدونهیچ آسیب و خراشی عبور میکند... صداهانزدیک و نزدیکتر می شدند... فریاد ها بلندتر و بوی دودِ همراه با ذرات خاکستر که در هوا پخش شده بودند و بینی را میسوزاند ، بیشتر...
کم کم صدای شیهه اسب نیز شنیده می شد و همین طور بوی عجیبی که هر چه به ذهنش فشار می آورد نمی توانست از میان بوی سوختن برگ و درخت و چوب، تشخیص دهد.... جلوتر یک صخره بود که صاین، پایین آن قرار داشت و همه اتفاقات، زیرِ آن سنگ بزرگ در حال رخ دادن بود.. جلوتر رفت، انگار ترس، دیگر در قلبش جایی نداشته باشد... صداها شفاف و شفاف تر می شدند... خدای من...! چه اتفاقی افتاده...؟ عده ای سرباز به یک دهکده حمله کرده اند... چی کار دارن میکن...؟ سربازان چادر خوانواده ای روستایی را آتش می زدند...
صاین چشمانش را که حالا فقط فضایی پر از دود و جرقه های نارنجی رنگِ آتش و البته چادرهایی در حال سوختن را میدید، بست... صدای سوت ممتد در گوشش پیچیده بود و صداهای اطراف رنگ می باختند... از صدای همهمه و فریاد و شمشیر دیگر خبری نبود... اینها کین؟ چیکار دارن می کنن؟ اصلا من کجام؟ پلک رهایش را به آرامی گشود،اصواتدوبارهقوتپیدا کردند، آواها دوباره جان گرفتند و سوت ممتد در این مبارزه آرامآرام مغلوب شد و به صدایی مانند همه ی صداهای نامفهوم دیگر در گوشه ذهن صاین مبدل گشت... دقیق تر نگاه کرد... مردانی سوار بر اسب به همراه سلاح های بی شمار بر مردان و زنان می تاختند...، شمشیر بود در دستِ بعضی، نیزه به دست بودند، برخی و تفنگ ... یادش آمد... بورا شناخت... عطر تلخ و نمناک باروت بود که به همراه بوی گل خیس خورده هوا را سنگین و نفس کشیدن را سخت کرده بود...، تفنگ های باروتی مرتباً پر میشد و به سمت اهداف بی گناه که در لابلای چادرهای سرخپوستی شان پناه گرفته بودند، شلیک می شد و با هر ضربه ی تفنگ بر کتف سرباز پس از چکاندن ماشه، صدای ناله و شیون بلند میشد... چادر ها یکی یکی شعله می کشیدند و می سوختند جایی که سرپناه دهها نفر بود و احتمالا چندصدمینِ آنها بود که اسیر دیو آتش شده بود... و سربازان فقط و فقط می تاختند، می تاختند و می تاختند و می تاختند ...
قطره های اشک صاین به آرامی از گوشه چشمش جاری شده بود خشم و نفرت نسبت به آن موجوداتِ بی رحم وجودش را پر کرده بود، مشت هایش را گره کرد و خواست جلوتر بود ولی نتوانست... انگار نیرویی او را در همان جا محکم نگاه داشته بود و نمی توانست تکان بخورد، به ناچار سرش را پایین انداخت...، سردش شد و لرز بر تنش افتاد... تا به حال متوجه دمای اطرافش نبود.... چشمانش را بست... تحمل دیدن این ستم های وحشیانه را نداشت... حالا اما صدا ها را بهتر می شنید... سربازان، اسپانیایی حرف میزدند... نکند.. نکند.. به یاد مچ بندش افتاد... دست چپش را بالا آورد... مچ بند انگار عوض شده باشد فقط یک تاریخ ، روی صفحهاشحکشدهبود...
1712/7/11 میلادی
ناگهان...
تایید و ادامه
شما قبلا این فرم را تکمیل کرده اید و امکان تکمیل مجدد فرم وجود ندارد