زیرساخت پایدار برگزاری آزمون آنلاین
www.digiform.ir

آزمون خواندن داستان به صورت دیجی فرم

این داستان هنوز کامل نشده است برایتان گذاشتم که چون کانال تعطیل شده است داستان را بخوانید

digiform

استفاده از اپلیکیشن ها و پیامرسان ها، پاسخ به تماس ها و استفاده از کلید های پایین موبایل مجاز نیست

زمان تکمیل این آزمون 60 دقیقه میباشد



تایید و ادامه
روزی روزگاری دریک کشوری دور یک پادشاه خیلی بد زندگی میکرد. او بر مردم خیلی ظلم میکرد و خوراک ،پوشاک را بر مردم حرام کرده بود. این مردم تاچندین سال شاهد ظلم این پادشاه بودند.خیلها از سرما و تشنگی گرسنگی جان خود را دست دادن همه شاید ازمن بپرسید که چرا؟چون این پادشاه با بی رحمی یانه خود برای خودش خانواده اش همه چیز را فراهم میکرد ومردم را به حال خودشان گذاشته.روزی از کشوری قدرتمند ی پیغام آمد که تا چند روز آینده به کشور شما حمله میکنیم و کشور شمارا نابود خواهیم کرد.از وقتی که این پیغام به دست مردم رسید واین پیغام را خواندند خیلی دل شوره گرفتندکه شاید این پادشاه همیشه به مردم ظلم میکرده وحالا هم همین کار را بکند وپا به فرار بگذارد چون پادشاه قصه ی ما خیلی ثروتی که جمع کرده بود . خیلی دوست. داشت و نتوانست از این ثروت دل بکند.و پا به فرار نگذاشت . و زره را خودرا برداشت و سر بازان خود را آماد کرد وعازم میدان شدند وقتی مردم این سپاه عظیمی را از کشورشان دیدند خیلی خوشحال شدند ودعا کردند . وقتی هنوز سپاه داخل کشور بود . سپاه دشمن به آن ها حمله کرد . و بیشتر یاران خودی از بین رفتند وهمی طور یاران دشمن ، وقتی پادشاه داشت فرار میکرد ودر حیاط بود دشمنان او را محاصره کردند از همه طرف! وقتی دیگر پادشاه از زنده بودن خودش نا امید شد . و دشمنان می خواستند او بکشنند نا گهان تنهامردم بودند که به نجات او با چوب وهر چیز دیگری که پیدا کردن به نجات او آمدند.پادشاه وقتی دید که این مردم فداکار با هرچیزی که پیدا کردن به کمک او آمدند. مردم دشمنان خود راشکست پادشاه ، توهین جنگ زخم جدی را بر روی تنش افتاد. مردم سریع پادشاه را به بیمارستان بردن. وقتی دکتر گفت: این بیمار تا چند وقت دیگر بیشتر زنده نمی ماند. مردم، از اینکه همیشه پادشاه به آنها ظلم میکرد باز هم دست ازدعا بر نگذاشتند. مردم هر کار میکردنند تا اینکه پادشاه خوب شد پادشاه وقتی فداکاری مردم را دید و اینکه برای بهبود یافتن او هر کاری میکردند. فهمید که خیلی بر مردم ظلم میکرده بازهم مردم دوستش داشتند. این پادشاه قصه ی ما از ثروتش دل کند همه ی ثروتش خرج نظام ، خوراک مردم ، پوشاک مردم وکار های آموزشی کرد همه چیز را ارزان کرد حالا او یک پادشاه خوب شده بود. حالا مردم شاهد خوبی او بودند . تاچندین سال به خوبی و خوشی زندگی ،،،،، میکردنند . بعد چند وقت این پادشاه قصه ی خیلی پیر شده بود و چند وقتی حال خوبی نداشت . وبعد از چند روز این پادشاه در گذشت . مردم خیلی ناراحت شدند و درهمه جای کشور پارچه ی سیاه برپا شده . چون همه جای کشور پارچه های سیاه بود . کشور از سیاهی معلوم نبود . بعد که خاکسپاری و همه کار هایش تمام شد پسرش به حاکمیت رسید او هرچه پدر درست کرده بود خراب و ویران کرد مثل پدرش به ثروت علاقه داشت وهم کارهایش مثل پدرش بود او همه چیز را گران کرد . حالا مثل قدیم شده بود



تایید

مردم دوبار زجر کشیدن خیلی بد بود به مردم خوراک ، پوشاک نمی رسید . شاید این طور بهتون بگم که او ظا ت پدرش را داشت.کار های بد، گرانی ، کم بود غذا و کم بود لباس و .... مردم را از پای درآورد . که مردم دست به خشونت زدن و اعتراض درباره ی این حکومت کردند . مردم تا حد توان خود اعتراض کردند ولی هیچی به هیچی . که سربازان آنها را با شمشیر به آنها حمله کردند . خیلیا کشته شدند.آخرش مردم و سیاست مداران باهم مذاکره کردند . که این مذاکره بیشتر به نفع سیاست مداران بود . ولی یک چیز به نفع مردم شد . میدونید چه بود .این بود که مردم از لحاظ نظامی قطعا در پناه باشند و کاملا نظامیان از آنها محافظت کنند این اتفاق هم افتاد هر وقت جنگ می شد سر بازان به دو دسته تقسیم می شدند یک گروهی که به میدان جنگ می رفتن و دو گروهی که در شهر می ماندند و از محافظت می کردند .درباره میدان جنگ و نظامیان این کشور : این کشور نظام خوبی دارد ودر جنگ های سخت باهم هستند و اگر پادشاه در میدان باشد بیشترین حواس سربازان بر روی پادشاه است. میدان جنگ را دوست دارند زیر نظر داشته باشند معمولا جنگ هایشان این طور است که اول سپر داران جلو که به سه قسمت می ایستند گروه اول سپهر شان را کنار هم و روی زمین می گزارند و گروه دوم سپر شن را روی سپر گروه یک می گذرانند و گروه سه مانند یک سقف کنار گروه دو می ایستند و نیزه داران لابه لایه سپر داران میگذارند که هیچ اسب سوار دشمن نتواند رد شود پشت آن سه ردیف اسب سوار و پشت آن که شمشیر داران هستند ده ردیف که هر ردیف ۸ الی ۱۰ هزار نفره هستند . درباره گروهی که در شهر می مانند واز محافظت میکنند: این گروه به گفته ی شاه که با مردم مذاکره کرده بود در شهر می مانند و به چند گروه تقسیم می شوند یک گروهی از سربازان که به طور مخفی کناری می ایستند واگر دشمنی از میدان جنگ فرار کرده باشد و به شهر آمده باشد که شهر را غارت کنند یا درگیری دفاع می کنند و گروه دوم کسانی هستند که به طور گروه های ۵ نفره تقسیم می شوند . و در شهر قدم می زنند و حواسشان به همه چیز است . گروه سوم کسانی هستند که حواسشان به کسانی هستند که می خواهند بدون مجوز کالا نامعتبر وارد کشور کنند . بعد از جنگ که به پیروزی ما رقم خورده بود . شاه تصمیم گرفت که کشوری که کشور را نابود کرده است و بیشتر مردم را به بردگی گرفتند یا کشتند علام جنگ کرد همه ی مردم و دربار می گفتند که شاه دیوانه شده و می خواهد کشور را نابود کند هنوز مردم خاطره بد جنگ را داشتند که این کشور قدرتمند کل جهان که همه ی کشور ها از آن ترس دارند . چطور کشور ما می خواهد با جنگ کند همه ی مردم ترس داشتند شاه یک پیغام به کشور قدرتمند فرستاد در نامه نوشته بود . اینجانب پادشاه کشوری که شما حمله کردید و کشور را نابود کردید بیشتر مردم یا بردگی گرفتید یا کشتید باید به شما بگویی که تا چند روز دیگر بیشتر زنده نیستید



تایید

وقتی این پیغام به دست شاه کشور قدرتمند افتاد خیلی خشمگین شد و گفت : آنها یک کشور احمقی بیش نیستند به من که پادشاه قدرتمندی هستم من را تهدید می کنند ماهم به جنگ با آنها می رویم . انبار بهتر کشورشان را نابود می کنیم و فرمانروایی ،،،،، میکنیم . آیا می دانید که اگر در آن زمان یه کشور قدرتمند را به مبارزه بطلب به آن کشور توهین کرد پس باید بدونید کشوری که حریف خود را که چند برابر خودش انتخاب می کند آمادگی کاملی را باید داشته باشد چون باید بدونه که این توهینی که کرده است کشورش قطعاً نابود خواهد شد پس آمادگی را باید داشته باشد . بریم روز جنگ روزی سخت و دشوار بود سربازان و مردم خیلی ترسیده بودند وقتی پادشاه این ترس را دید به بالای سکو ه رفت وبا سخن گرم کننده اش کمی از دلشوره ی مردم کم کرد . برویم به میدان جنگ سر بازان کشور حریف کاملاً آماده بودن خبری در شهر پیچیده بود که پادشاه قطعاً خودش به میدان جنگ می رود . وقتی قصر نشینان «کسانی که در قصر زندگی می کنند» دربار فهمیدن که شاه خودش به میدان میرود از او پرسیدن که چرا شما به میدان جنگ می روید بگذارید که سربازان بروند . شاه گفت من این جنگ راه انداختم من اگر در این جنگ شکست بخورم اگر در قصر باشم نمی توانم کشته شدن مردم را ببینم من به میدان میروم که تا وقتی که من را نکشتن نمی توانند به داخل کشور حمله کنند حداقل اگر به کشور حمله کردنند من آن وقت کشته شدم ودیگر عذاب وجدان ندارم چون آن وقت در حد توان خود جنگیدم این سخن شاه اشک در چشم درباریان جاری شد شاه روز جنگ اسب و زره «لباسی که خیلی محکم است وبرای جنگ ها استفاده می شود» خود را آماده کرد و عازم میدان جنگ شد . تا اینکه بعد از چند هفته به مرز کشور رسیدن چند روز هم از مرز کشور دور شدند تا اینکه به حرف هردو کشور جایی وسط دو کشور « وسط دو کشوری که جنگ دارند » آنجا ایستادند چون دو کشور ظهر رسیدند و خیلی خسته بودن و با پاه پیاده آمده بودند باهم مذاکره ای انجام دادن که که حالا استراحت کنند و فردا صبح زود جنگ آغاز شود شبی که فرداش جنگ بود هیچ کس خوابش نبرد چون همه ی سربازان و .... دلشوره داشتند هیچکس نخوابید شاه تا صبح همراه فرمانده های لشکر نقشه ی جنگ فردا را می کشیدند شاه کاملا نقشه ی جنگ را آماده کرد حالا وقت «حرف به عمل » فرمانده ها باید کاری که وظیفه شان بود انجام دهند



تایید