یاد دارم که در ایام تفولیت مطعبد و شب خیز بودم.
قرقه ی شکوه اعجازخلغت بودم.
مردم به فحرست سوال ها خیره شدند.
او نسف ورغه را پر کرده بود.
روزی رسید که مرد روستایی غصه ی ما هم پیر شد.
پس فردا تنابی به گردن خرگوش بینداز.
در همین موغع دوباره آدم آهنی با صدای قژ قژ مانندی گفت.
با دانستن این زبان میتوانم احصاصات خود را بیان کنم.
اینچنین است که هر وقت نزم و نسری دلپزیر میبینم به خود میبالم.
قتار تهران احواز به راه افتاد.
مادر با عسبانیت حرف او را برید.
گفت این بقل مقل ها میخواستی بروی؟
امام خمینی رحمه الله علیه نزم و دقت و سیمای جذابی داشتند.