ابزار ایجاد پرونده الکترونیک
www.digiform.ir

اطلاعات رومان دختران هنرمند نیم فصل آخر به صورت دیجی فرم

نویسندگان نگین قلی زاده و فاطمه زهرا احمدی



تایید و ادامه
نگین:مرسی باشه خداحافظ ایشالله دفعه بعد با هم بیایم. واقعا که هیچکی زنگ نزد ببینه کوسه نخوردمون؟تو دریا غرق نشدیم؟هواپیما سقوط نکرده؟اصلا سالمیم یانه؟ما اصلا موندیم این همه محبت اینارو چجوری جبران کنیم باو. صبح با صدای نگین از خواب بیدار شدم:زهرا زهــــــــــــــرا بیدار شو دیگ،پاشو آماده شو...امروز قراره بریم جنگل... من:مگه تهران خودمون جنگل نداره؟ _داره ولی جنگلای اینجا فرق داره خیلی قشنگتره حالا ببینی میفهمی. بلند شدم به سمت دست شویی رفتم و همونجور گفتم 60 مین دیگ آمادم.لباسمو پوشیدم ب سمت لابی رفتم اونجا منتظرم بودن سلامی کردمو راه اُفتادیم نیم ساعتی میشد که تو راه بودیم...وقتی رسیدیم جنگلش واقعا جای قشنگی بود،فوق العاده ترین قسمتش دریاچه و آبشارش بود.ناهارم اونجا کباب خوردیم و با پیشنهاد جَمعیمون دانکبیر بازی کردیمو قرار شد چادر بزنیم شب بمونیم؛نگین مخالف بود ولی چاره ای نداشتو میگفت که این چه کاریه…جنگل خواب شدیم…تازه اگه از سرما یخمک نشیم…هرچی روزاش گرمه شباش سرده…خلاصه شبو چادر زدیم موندیم هممونم چون صبح گرم بود لباس نازک پوشیدیم داریم می لرزیم قشنگ صدای تق تق دندونامون که بهم میخورد میامد...آه سرده دیگه دارم بستنی زهرا میشم…میپرسین چرا بستنی؟؟؟ خوب چون من شیرینم دیگ…بعد سردم هست…دیگ میشم بستنی…خودشیفته هم عمتونه…نگین اومد بغلم کرد گفت من میگم اینجا نخوابیم حالا بیا بغلم که صدای دندونات نمیزاره بخوابم. صبح با صدای پرنده ها و آبشار بلند شدم و از چادر زدم بیرون…پروانه رو دیدم که داشت هیزم جمع میکرد…با دیدنم لبخند زد… من:صبح بخیر…نگین و پرستو کجان؟ _صبح تو هم بخیر…نمیدونم رفتن بگردن احتمالا. ابروهامو بالا انداختم چیزی نگفتم…رفتم سمت آبشار صورتمو بشورم آدم حال میکرد آبش هم خیلی خنک بود هم خیلی تمیز…نگینو دیدم داشت از خودش سلفی میگرفت…خود پسندیه این دختر… بعد ناهار وسایلو جمع کردیم راه اُفتادیم…فردا بیلیت برگشت داشتیم… تو هواپیما نشستم و دارم به سفر پرماجرامون فکر میکنم : وقتی نگین گفت اسم فامیل بازی منم گفتم به شرط اینکه بازنده هرچی به برنده گفت گوش کنه و آخرم قرار شد بره بیسیم مهماندارو بگیره اونجا ُکنسرت بزاره وقتی رفتیم هتل دوتا اتاق گرفتیم منو نگین تو ی اتاق،اوناهم ی اتاق درشون که قفلش از این کارتیا بود اجزای خونه و اتاقا وقتی رفتیم لب ساحل چه دریای تمیز و قشنگی داشت وقتی با هم کلی صدف جمع کردیم وقتی بادبادک هامونو هوا میکردیم وقتی سوار زیر دریایی شدیم وقتی بیلیت گرفتیم برای شو شبهای کیش وقتی رفتیم خریدو لباسای محلیو سوغاتی وقتی نهار رفتیم رستوران غذای های دریایی وقتی با نگین رفتیم سمت محوطه پشت هتل چه هوای خنکی داشت شبهاش حتی تو اون جنگل که تا صبح یخ زدمم بهم خوش گذشت حالام که تو راه برگشتیم…نگین تو همشون بود…ما واقعا خیلی بهم وابسته ایم…به فرودگاه که رسیدیم پدرومادرامون اومدن،با پروانه و پرستو هم خداحافظی کردیمو قرار شد پس فردا همو تو دانشگاه ببینیم.داشتم میرفتم تو خونه گفتم:آیم ولکام تو خونه…اول رفتم دوش گرفتم بعد مامان صدام کرد بیام ناهار غذا رو که خوردیم ظرفارو جمع کردم خواستم بشورم ک مامان گفت خسته ای نمیخواد…هرچند خودم تعارف کردم…از ظرف شستن بدم میاد…الکی مثلا من کاریم…بجاش سریع رفتم سوغاتی هاشونو دادم…برا مامانم و بابام لباسهای نخی که تو اون هوای گرم کیش همه میپوشیدن با کلاه حسیری و دوتا هم عینک خوشملو صندلو ی چندتا چیز میز خوردنی خریدم… **** دو سه روزی از مسافرت برگشتنمون میگذشت… امروز پرستو بهمون گفت ک فردا تولد پروانه ست…با بچه‌ها هماهنگ کرد ک جشنو تو کلاس بگیریم…بخصوص که فردا امتحانم داریم…اینجوری میپیچونیم… قرار شد منو پرستو و نگین زود بریم کلاسو تزیین کنیم… برای کیکو خوراکی هاهم پول جمع کردیم… الانم داریم تو پاساژ می‌چرخیم تا ی چیز بدرد بخور پیدا کنیم… بالاخره بعد کلی گشتو گذار چکو چونه نگین ی ساعت اسپرت خرید…منم ی لباس مجلسی قرمز خریدم… ساعت 7 با نگین آماده شدیم بریم دانشگاه… 9 کلاس داشتیم…دو ساعت وقت بود… بعد سلام علیک با پرستو سریع شروع کردیم…اول کلاسو قشنگ تمیز کردیم…بعد کلی بادکنک چسبوندیم…انگار تولد بچه دوسالست…آخرین بادکنکو برداشتم و رفتم سمت کیفم…از قبل آرد اورده بودم…میگین چرا آرد؟؟؟بصبرین میفهمین… آردو برداشتم ریختم تو بادکنک بعد بادکنکو باد کردم…رنگش قرمز بود…چسبوندمش بالای صندلی خودم ب دیوار که کسی نگیرتش…بزار پروانه بیاد یک سوپرایزی بشه روز تولدش…کم کم بچه‌ها اومدن…بالاخره ساعت 9 شد بخاطر آن تایم بودنش میدونستیم سر ساعت میاد پس همه آماده شدیم… با باز شدن در کلاس همه با جیغ و دست و هورااا گفتیم;تولدت مبــــــــــــــــارک استــــــــــــــــاد… طبق معمول ک کلاس میاد اخم کرده بود…اما با دیدن ما دیووونه ها و کلاس که خیلی هنرمندانه طداییش کردیم ابروهاش بالا رفت…لبخند زد و گفت;غافلگیر شدم…ممنون از همتون…خب حالا آماده شین که امتحان داریم… صدای همه در اومد که خندید و گفت;خیلی خب برنامتون چیه؟ پرستو گفت;از اونجایی که من مطمئنم هیشکی صبحونه نخورد و دلشو ب این تولد صابون زده…اول کیکو خوراکی میاریم… همه خندیدن…خوراکی هارو از قبل روی میز چیده بودیم… شیرینی…چیپس…پفک…شربت… ب نگین اشاره کردم اونم رفت کیکو بیاره… بعد گذاشتن کیک رو میز که سفارش دوتاییمون بود…با دیدن جمله رو کیک زد زیر خنده… بچه ها هم کنجکاو شدن که ببینن…گفتیم روش بنویسن««جون مادرت امتحان نگیر»»شمعارو با اصرار ما فوت کرد…میگفت اینا واسه سن من خوب نیست…دیگه 28 ساله شدم… یاد نقشم افتادم…سریع رفتم بادکنکو بالای سرش گرفتم…حواسش به من نبود…داشت به تبریک بچه ها گوش می کرد…به لطف ناخنای بلندم بدون شیء تیز ترکوندمش…بوم صدا داد… پروانه که آردی شده بود… بمب خنده وقتی منفجر شد که خیلی آرومو شک زده چند بار پلک زد که باعث شد آرد از روی پلکش بریزه پایین…برگشت سمتم نگام کرد…طوری لبخند زدم و نیشمو نشون دادم که هر 32 تا دندونام معلوم بود…با لبخند رو صورت آردیش سرشو تکون داد…خیلی سریع دستشو برد سمت کیک و برشی که پرستو زده بودو برداشت و کمتر از یک دقیقه…صورتم کیکی شده بود… قشنگ قیافم پوکر شد… بچه‌ها زدن زیر خنده…اوییی صورتم یجوری شد… با دست کیکو از رو چشمو دماغم برداشتم…گونه و پیشونی و چونم کیکی بود هنوز… چپ چپ نگاش کردمو گفتم; خجالت بکش…28 سالته…این بچه بازیا چیه؟ خندیدو گفت:یعنی چون 28 ساله شدم نباید کارای ی دختر شیطونو تلافی کنم؟؟؟ لبخند زدمو چیزی نگفتم…رفتم بیرون تا صورتمو بشورم…حوصله نداشتم تا دستشویی ک دور بود برم…ی شلنگ برا درختا پشت حیاط دانشگاه بود…رفتم سمت اون تا صورتمو بشورم…خوراکی هارو خوردیمو حالا نوبت کادو ها رسید… منو نگینم کادو هامونو دادیم… از گوشیم آهنگ گذاشتم و گفتم :هرچی هم که باشه نوبت آهنگو رقصه… «آهنگ naft_darbiad ب نام تتل ژوننن» اول نگینو پرستو رفتن وسط ک منم با اعتماد به نفس رفتم………»بعد کلی تفریح کلاس که منتفی شده بود پس نخود نخود هرکه رود خانه خود… باخنده و شادی از هم خداحافظی کردیم… «از زبان پروانه» امروز تولدم بود؛بچه‌ها تو کلاس برام تولد گرفتن،امشب خواستگار دارم پسر خالمه و منم دوستش دارم; زنگ آیفونو زدن…درو وااا کردم…با ی نگاه سرسری دیدم مادر بزرگ پدربزرگش و مادر بزرگ پدربزرگمون هم همراهشونن…بعد سلام علیک از آخرین نفر که اشکان «پسر خالم»بود.گلو شیرینیو گرفتم…بعد حالا بریم سراغ تیریپش…خندم گرفت درست شده بود شکل این آرشه تو سریال دل…گلو شیرینیو گذاشتم رو اُپن و رفتم رو مبل کنار پرستو نشستم…منم با سینی چای وارد شدم…بعد از اینکه چای رو پخش کردم…کمی صحبتهای معمولی داشتن نگین:مرسی باشه خداحافظ ایشالله دفعه بعد با هم بیایم. واقعا که هیچکی زنگ نزد ببینه کوسه نخوردمون؟تو دریا غرق نشدیم؟هواپیما سقوط نکرده؟اصلا سالمیم یانه؟ما اصلا موندیم این همه محبت اینارو چجوری جبران کنیم باو. صبح با صدای نگین از خواب بیدار شدم:زهرا زهــــــــــــــرا بیدار شو دیگ،پاشو آماده شو...امروز قراره بریم جنگل... من:مگه تهران خودمون جنگل نداره؟ _داره ولی جنگلای اینجا فرق داره خیلی قشنگتره حالا ببینی میفهمی. بلند شدم به سمت دست شویی رفتم و همونجور گفتم 60 مین دیگ آمادم.لباسمو پوشیدم ب سمت لابی رفتم اونجا منتظرم بودن سلامی کردمو راه اُفتادیم نیم ساعتی میشد که تو راه بودیم...وقتی رسیدیم جنگلش واقعا جای قشنگی بود،فوق العاده ترین قسمتش دریاچه و آبشارش بود.ناهارم اونجا کباب خوردیم و با پیشنهاد جَمعیمون دانکبیر بازی کردیمو قرار شد چادر بزنیم شب بمونیم؛نگین مخالف بود ولی چاره ای نداشتو میگفت که این چه کاریه…جنگل خواب شدیم…تازه اگه از سرما یخمک نشیم…هرچی روزاش گرمه شباش سرده…خلاصه شبو چادر زدیم موندیم هممونم چون صبح گرم بود لباس نازک پوشیدیم داریم می لرزیم قشنگ صدای تق تق دندونامون که بهم میخورد میامد...آه سرده دیگه دارم بستنی زهرا میشم…میپرسین چرا بستنی؟؟؟ خوب چون من شیرینم دیگ…بعد سردم هست…دیگ میشم بستنی…خودشیفته هم عمتونه…نگین اومد بغلم کرد گفت من میگم اینجا نخوابیم حالا بیا بغلم که صدای دندونات نمیزاره بخوابم. صبح با صدای پرنده ها و آبشار بلند شدم و از چادر زدم بیرون…پروانه رو دیدم که داشت هیزم جمع میکرد…با دیدنم لبخند زد… من:صبح بخیر…نگین و پرستو کجان؟ _صبح تو هم بخیر…نمیدونم رفتن بگردن احتمالا. ابروهامو بالا انداختم چیزی نگفتم…رفتم سمت آبشار صورتمو بشورم آدم حال میکرد آبش هم خیلی خنک بود هم خیلی تمیز…نگینو دیدم داشت از خودش سلفی میگرفت…خود پسندیه این دختر… بعد ناهار وسایلو جمع کردیم راه اُفتادیم…فردا بیلیت برگشت داشتیم… تو هواپیما نشستم و دارم به سفر پرماجرامون فکر میکنم : وقتی نگین گفت اسم فامیل بازی منم گفتم به شرط اینکه بازنده هرچی به برنده گفت گوش کنه و آخرم قرار شد بره بیسیم مهماندارو بگیره اونجا ُکنسرت بزاره وقتی رفتیم هتل دوتا اتاق گرفتیم منو نگین تو ی اتاق،اوناهم ی اتاق درشون که قفلش از این کارتیا بود اجزای خونه و اتاقا وقتی رفتیم لب ساحل چه دریای تمیز و قشنگی داشت وقتی با هم کلی صدف جمع کردیم وقتی بادبادک هامونو هوا میکردیم وقتی سوار زیر دریایی شدیم وقتی بیلیت گرفتیم برای شو شبهای کیش وقتی رفتیم خریدو لباسای محلیو سوغاتی وقتی نهار رفتیم رستوران غذای های دریایی وقتی با نگین رفتیم سمت محوطه پشت هتل چه هوای خنکی داشت شبهاش حتی تو اون جنگل که تا صبح یخ زدمم بهم خوش گذشت حالام که تو راه برگشتیم…نگین تو همشون بود…ما واقعا خیلی بهم وابسته ایم…به فرودگاه که رسیدیم پدرومادرامون اومدن،با پروانه و پرستو هم خداحافظی کردیمو قرار شد پس فردا همو تو دانشگاه ببینیم.داشتم میرفتم تو خونه گفتم:آیم ولکام تو خونه…اول رفتم دوش گرفتم بعد مامان صدام کرد بیام ناهار غذا رو که خوردیم ظرفارو جمع کردم خواستم بشورم ک مامان گفت خسته ای نمیخواد…هرچند خودم تعارف کردم…از ظرف شستن بدم میاد…الکی مثلا من کاریم…بجاش سریع رفتم سوغاتی هاشونو دادم…برا مامانم و بابام لباسهای نخی که تو اون هوای گرم کیش همه میپوشیدن با کلاه حسیری و دوتا هم عینک خوشملو صندلو ی چندتا چیز میز خوردنی خریدم… **** دو سه روزی از مسافرت برگشتنمون میگذشت… امروز پرستو بهمون گفت ک فردا تولد پروانه ست…با بچه‌ها هماهنگ کرد ک جشنو تو کلاس بگیریم…بخصوص که فردا امتحانم داریم…اینجوری میپیچونیم… قرار شد منو پرستو و نگین زود بریم کلاسو تزیین کنیم… برای کیکو خوراکی هاهم پول جمع کردیم… الانم داریم تو پاساژ می‌چرخیم تا ی چیز بدرد بخور پیدا کنیم… بالاخره بعد کلی گشتو گذار چکو چونه نگین ی ساعت اسپرت خرید…منم ی لباس مجلسی قرمز خریدم… ساعت 7 با نگین آماده شدیم بریم دانشگاه… 9 کلاس داشتیم…دو ساعت وقت بود… بعد سلام علیک با پرستو سریع شروع کردیم…اول کلاسو قشنگ تمیز کردیم…بعد کلی بادکنک چسبوندیم…انگار تولد بچه دوسالست…آخرین بادکنکو برداشتم و رفتم سمت کیفم…از قبل آرد اورده بودم…میگین چرا آرد؟؟؟بصبرین میفهمین… آردو برداشتم ریختم تو بادکنک بعد بادکنکو باد کردم…رنگش قرمز بود…چسبوندمش بالای صندلی خودم ب دیوار که کسی نگیرتش…بزار پروانه بیاد یک سوپرایزی بشه روز تولدش…کم کم بچه‌ها اومدن…بالاخره ساعت 9 شد بخاطر آن تایم بودنش میدونستیم سر ساعت میاد پس همه آماده شدیم… با باز شدن در کلاس همه با جیغ و دست و هورااا گفتیم;تولدت مبــــــــــــــــارک استــــــــــــــــاد… طبق معمول ک کلاس میاد اخم کرده بود…اما با دیدن ما دیووونه ها و کلاس که خیلی هنرمندانه طداییش کردیم ابروهاش بالا رفت…لبخند زد و گفت;غافلگیر شدم…ممنون از همتون…خب حالا آماده شین که امتحان داریم… صدای همه در اومد که خندید و گفت;خیلی خب برنامتون چیه؟ پرستو گفت;از اونجایی که من مطمئنم هیشکی صبحونه نخورد و دلشو ب این تولد صابون زده…اول کیکو خوراکی میاریم… همه خندیدن…خوراکی هارو از قبل روی میز چیده بودیم… شیرینی…چیپس…پفک…شربت… ب نگین اشاره کردم اونم رفت کیکو بیاره… بعد گذاشتن کیک رو میز که سفارش دوتاییمون بود…با دیدن جمله رو کیک زد زیر خنده… بچه ها هم کنجکاو شدن که ببینن…گفتیم روش بنویسن««جون مادرت امتحان نگیر»»شمعارو با اصرار ما فوت کرد…میگفت اینا واسه سن من خوب نیست…دیگه 28 ساله شدم… یاد نقشم افتادم…سریع رفتم بادکنکو بالای سرش گرفتم…حواسش به من نبود…داشت به تبریک بچه ها گوش می کرد…به لطف ناخنای بلندم بدون شیء تیز ترکوندمش…بوم صدا داد… پروانه که آردی شده بود… بمب خنده وقتی منفجر شد که خیلی آرومو شک زده چند بار پلک زد که باعث شد آرد از روی پلکش بریزه پایین…برگشت سمتم نگام کرد…طوری لبخند زدم و نیشمو نشون دادم که هر 32 تا دندونام معلوم بود…با لبخند رو صورت آردیش سرشو تکون داد…خیلی سریع دستشو برد سمت کیک و برشی که پرستو زده بودو برداشت و کمتر از یک دقیقه…صورتم کیکی شده بود… قشنگ قیافم پوکر شد… بچه‌ها زدن زیر خنده…اوییی صورتم یجوری شد… با دست کیکو از رو چشمو دماغم برداشتم…گونه و پیشونی و چونم کیکی بود هنوز… چپ چپ نگاش کردمو گفتم; خجالت بکش…28 سالته…این بچه بازیا چیه؟ خندیدو گفت:یعنی چون 28 ساله شدم نباید کارای ی دختر شیطونو تلافی کنم؟؟؟ لبخند زدمو چیزی نگفتم…رفتم بیرون تا صورتمو بشورم…حوصله نداشتم تا دستشویی ک دور بود برم…ی شلنگ برا درختا پشت حیاط دانشگاه بود…رفتم سمت اون تا صورتمو بشورم…خوراکی هارو خوردیمو حالا نوبت کادو ها رسید… منو نگینم کادو هامونو دادیم… از گوشیم آهنگ گذاشتم و گفتم :هرچی هم که باشه نوبت آهنگو رقصه… «آهنگ naft_darbiad ب نام تتل ژوننن» اول نگینو پرستو رفتن وسط ک منم با اعتماد به نفس رفتم………»بعد کلی تفریح کلاس که منتفی شده بود پس نخود نخود هرکه رود خانه خود… باخنده و شادی از هم خداحافظی کردیم… «از زبان پروانه» امروز تولدم بود؛بچه‌ها تو کلاس برام تولد گرفتن،امشب خواستگار دارم پسر خالمه و منم دوستش دارم; زنگ آیفونو زدن…درو وااا کردم…با ی نگاه سرسری دیدم مادر بزرگ پدربزرگش و مادر بزرگ پدربزرگمون هم همراهشونن…بعد سلام علیک از آخرین نفر که اشکان «پسر خالم»بود.گلو شیرینیو گرفتم…بعد حالا بریم سراغ تیریپش…خندم گرفت درست شده بود شکل این آرشه تو سریال دل…گلو شیرینیو گذاشتم رو اُپن و رفتم رو مبل کنار پرستو نشستم…منم با سینی چای وارد شدم…بعد از اینکه چای رو پخش کردم…کمی صحبتهای معمولی داشتن تااینک پدراشکان گفت:خب بهتره پروانه جان و اشکان برن ی گوشه حرفاشونو بزنن تا اگ ب تفاهم رسیدن ماهم صحبتای اصلی رو شروع کنیم باهم رفتیم توی اتاق…اشکان رفت روتخت نشست منم رو صندلی جلوی میزلبتاپم نشستم… ساکت بودیم ک اشکان گفت:یعنی ما انقدر وجه اشتراک داریم ک هیچ حرفی برای زدن نداریم؟ انگار منتظر همین حرف بودم چون سریع گفتم:چرا من دارم. -خب بفرمایید -راجب مهریم -اوه اوه جالب شد. -خب من سه تا مهریه درنظر گرفتم ک توهرکدومو دوست داری برای انجام انتخاب کن… نگام کرد که گفتم:پنج کیلو بال مگس با تعجب نگام کردو گفت:اخه بال مگس به چ دردت میخوره؟ -مهم سختی هستش ک برای بدست اوردنشون میکشی…برام باارزش میشن. -خب بعدی -دوم اینک 40کیلو پیاز -پیاز میخوای چیکار؟ -من نمیخوام ک عزیزم…شما باید تویه روز خالی خالی بخوریشون -چییی؟اخه با پیاز خوردن من چی ب تو میرسه؟ -مهم اون عذابیه ک بخاطر من تحمل میکنی. -خدا بداد اخری برسه خندیدمو گفتم:سومی اینه ک یکی از کلیه هاتو بدی به من -کلیه منو میخوای چیکار؟مگه خودت نداری؟ -چرا دارم ولی میخوام مال تورو بزارم تو الکل یادگاری نگه دارم. -دلت میاد من این همه عذاب بکشم؟ لبامو اویزون کردمو گفتم:خب میتونی انتخاب نکنیشون اشکان که میدونست دارم شوخی میکنم اهی کشیدو گفت:بنظرم ی کلیمو بدم ازهمه راحتتره.. خندیدم که گفت:خب من ی شرط ک نه…ی نکته هست ک باید بگم… نگاهی بهم کردو گفت:تو حرفی نداری دیگه؟ -راجب چی؟ -راجبه مثلا اینک من چ غذاهایی رو دوس دارم؟ خیلی جدی گفتم:مهم نیست چی دوس داری…هرغذایی ک من میپزم باید بخوری تشکرکنی..تعریفم کنی بابت دستپخت خوبم. ابروهاشو بالاانداختو گفت:مثلا راجب رنگ مورد علاقم چی؟ -مهم نیست رنگ موردعلاقت چیه…هرلباس یا چیزی ک من ب رنگ مورد علاقم براتو یا خودم خریدم باید تشکر و تعریف کنی ازم بابت سلیقه خوبم. با چشمای گرد شده گفت:انتخاب اسم بچه چی؟ -اون ک اصلا حرفشم نزن…یه حروفم نمیزارم تو انتخاب کنی..۹ماه تموم دردو عذاب تحمل میکنم واس بچه…پس انتخاب اسم حق منه…توهم باید تشکر کنی…تعریفم کنی از انتخاب خوبم. -فکرکنم نصف زندگیمونو باید ازتو تعریفو تشکر کنم. پشت چشمی نازک کردمو گفتم:پس چی؟ این افتخارو داری که من زنت بشم. بیخیال گفت:اره تو هم این افتخارو داری که ضعیفم بشی‌ -توهم این افتخارو داری که غلامم بشی - توهم این افتخارو داری که کنیزم بشی با حرص گفتم:توهم این افتخاری داری که بنده گوش ب فرمانم بشی خاست چیزی بگه ک اجازه ندادمو گفتم:بسه بسه…به اندازه کافی افتخار نصیب هم کردیم. خندیدو گفت:اجازه دارم اون دو نکته رو بگم؟ هی حرف میاد وسط -بگوبگو -اول اینک دیگ مثل اون مهمونی ک اوندفعه رفتیم بااون وضع لباسا نبینمت.‌ -عه اشکان،منکه جوراب شلواری داشتم…تازه پیراهنم استین بلند بود… -بله،ولی فقط ی سمتش استین داشت -اونورش موهامو ریختم که معلوم نشه -هرچقدرم ک موهاتو بزاری با پوست خوشرنگت معلوم میشه و من دوس ندارم بغیر خودم کسی بدن خانوممو ببینه…پس خواهشا کمی باحجاب تر لباس بپوش جوری که بدنت معلوم نشه…نه اینکه بغچه پیچ کنی خودتو… از لفظ خانومم گفتنش خیلی خوشم اومد...چ زودخام شدم... پس گفتم:چـــــــــشـــــــــم. دو ساعت همینجور داشتیم میحرفیدیم که یهو در وااا شد *** پرستو بود.من:به تو یاد ندادن در بزنی؟حالا برا چی اومدی تو اتاق؟ پرستو: ها؟ آها…بابا نزدیک 45دقیقس که دارین میحرفین…اسم بچه ک هیچی رنگ سیسمونیشم انتخاب کردین لابد…خندیدیم ک اشکان گفت: باورت میشه نیم ساعتش فقط بحث بود؟پرستو: همچین غیرقابل باورم نیست کارای شما.اشکان: افرین حالا برو تاما بیایم.ماهم رفتیم تو هال که پدر اشکانم گفت: یکم بیشتر میموندین..حالا وقت بود..خالت داشت شام درست میکرد تازه..خجالت کشیدم ولی ناخودآگاه به ساعت نگاه کردم که باعث خنده بقیه شد… پدرشوهرم خیلی شوخ طبعه..اوهوع پدرشوهرم..وجدان این چندروز کاری ب کارم نداشته باش خواهشا..باش بابا..نگاه توروخدا شب خاستگاریمم دست از خود درگیری برنمیدارم..خاله:خب؟ عروس خانم دهنمونو شیرین کنیم؟.باصدای ارومی گفتم:بله...همه دست زدنو تبریک گفتن...پدر اشکان:خب نوبتیم باشه میرسیم ب بحث شیرین مهریه...بعدکمی صحبت قرار شد 5000سکه...یه کلام قرآن مجید...ی دست آینه شمعدون بشه مهریم...خبری هم از اون مهریه های عجق وجقی ک تو اتاق گفتم نبود ک یهو اشکان گفت:ولی پروانه ی مهریه دیگه میخواد..مگ نه؟همه ب من نگاه کردن..خدابگم چیکارت نکنه اشکان..‌مثل اینک جدی جدی دلت میخواد کلیَتو بدی ب من.من:راستش..راستش گفتم اگ میشه 100شاخه رز قرمز(من عاشق این گلم)هم تو مهریم باشه...پدر اشکان با مهربونی گفت:چرا نشه عزیزم؟ گل که چیزی نیست...و ادامه داد:خب راجب عقدو عروسی خواست ادامه بده حرفشو ک اشکان گفت:پدر میشه من ی چیز بگم؟پدرش: بله صحبت راجب زندگیه توئه..شما هی چیز بگو اصلا...اشکان بالبخند گفت:منو پروانه تو اتاق ب توافق رسیدیم ک جمعه این هفته ی عقد محضری بگیریم و بعد اینک کلاسای پروانه که تموم شد عروسیه مفصل..البته با اجازه شما ها...چشمام گرد شد...اشکااااان اخه من کی باتو راجب همچین حرفی به توافق رسیدم؟ پسره خودسر...یه نگاه چپکی بهش انداختم ک درجواب لبخند زد...از رو نمیره..الانم ک نمیشه کاری کرد...حرفشو زدو تمام...کمی سکوت بود تا پدرم گفت:پس تو موافقی پروانه؟-باباجون اگ شما موافقی من حرفی ندارم.. بابا به مامان نگاه کرد تا نظرشو بدونه که مامان گفت:والا منک ازخدامه دخترم خوشبخت شه..اگ پروانه خودش امادگی ازدواج داره منم حرفی ندارم.. کمی فکرکردم..امادگی دارم؟ندارم؟ چه جوریاس؟بی خیال..یه عروسیه دیگه..هرچه باداباد..لبخندی ب نشونه موافقت زدم که بابا به اشکان نگاه کرد.‌.اشکانم سریع گفت:من کار دارم«مهندسه»...ماشین دارم...خونه هم زمین دارم خودم با کارگرام میسازیم...بابت شغل پروانه هم مشکلی ندارم...پدرم خندیدو گفت:ماشاءالله اشکان موردی برای بهونه تراشی نمیزاره...پس اگ عرشیا«پدر اشکان»ونازنین خانم«خاله؛مادر اشکان»هم موافقن ما هم موافقیم دیگ...پدر اشکان سری تکون دادو با لبخند گفت:پس مبارکه و پرستو و ارنیکا« دختر خاله نازنین» هم دست زدن و کَل کشیدن... **** نیم ساعتی میشد روتخت دراز کشیده بودم و یک ساعت از رفتنشون میگذشت...همین که رفتن مامان گفت:پروانه تو نباید قبلش به ما راجب زمان عقد میگفتی؟ زشت نیست اخه اینجوری؟من:مامان بخدا من خودم خبر نداشتم...اشکان یهو گفت...منم تو آمپاس گذاشت...مامان دیگه چیزی نگفت منم اومدم تو اتاق‌...وااای باورم نمیشه یعنی تاچند روز دیگ من زن اشکان میشم؟ چه همه چی سریع گذشت و البته ب خیرو خوشی...شکرت خداجونم...قرار شد فردا منو اشکان با پرستو و ارنیکا بریم برای ازمایش خون و محضر و خرید حلقه و لباسو اینه شمعدون و غیره...البته اگه وقت بشه وگرنه موکول میشه به روز بعد... بیچاره پرستو و ارنیکا هم علاف مامیشن...اشکال نداره برا عروسیهاشون جبران میکنیم...اصلا ما خواهر برادشونیمااا...وظیفشونه...تا حدود ساعت 1 بیدار بودم...انقدر فکرو خیال کردم تا خوابم برد... ***** -واااای خسته شدم...از صبح تاحالا داریم راه میریم.اینو که گفتم ارنیکا برگشت آتیشی نگام کرد و درحالی ک مثل ی گاو وحشی نفسشو از دماغش میداد بیرون گفت:خیلی رو داری پروانه...از صبح تاحالا منو پرستو عین حمالا پشت سرت راه اومدیم ک چی؟ عروس خانم هرچی باب میلشه بخره بندازه رو کول ما...شما فقط زحمت راه رفتن و انتخاب وسایل کشیدی...اگه احیانا خدایی نکرده راه رفتن و انتخاب وسایل خستتون میکنه بگم اشکان کولت کنه…هان؟ در حالی که همه اینارو با حرص میگفت جوری نگام میکرد که از پوشیدن شال قرمزم پشیمون شدم…یا ابرفض بعد تموم شدن حرف ارنیکا اشکان گفت:ارنیکا مواظب باش از حرص نترکی ک اینجا منفجر میشی خندم گرفت ولی با لحن مظلوم رو ب پرستو گفتم:پرستو ببین هنوز هیچی نشده چجوری خواهرشوهر بازی در میاره پرستو:الهی بمیرم برات…تو هم ک مظلوم جرئت نمیکنی جوابشو بدی. ارنیکا در حالی که از کنارم رد می شد گفت:خوبه خوبه داداشمو مال خودش کرده حالا داره زن ذلیلشم میکنه…پس فردا حتما کهنه بچتونم اشکان باید بشوره. سریع به این فکر کردم اگه قرار باشه اشکان بچه مونو ترو خشک کنه با کهنه مشکلی ندارم…ولی اگه قراره من ترو خشکش کنم فقط با مای بیبی… بعد این حرف بهم تنه زد و با اون پنج شیش تا پلاستیک تو دستش و قدمهای محکم سمت خروجی پاساژ رفت…فکر کنم الان فانتزیش این بود که زمین با قدمهای پر حرصش بلرزه…ما هم به سمت در خروجی رفتیم که پرستو گفت:وقت محضر چیشد؟ ـاامروز که پنجشنبهست…برا فردا وقت گرفتیم…وقتی سوار ماشین شدیم اونقدر دلقک بازی در اوردیم تا ارنیکا اخماش واا شد… *** کفشامو در اوردم و پریدم تو هال گفتم:سلام بر پدرزن و مادرزن آینده شوهرم… مامانم خندید و گفت:سلام بر دختر خودم ک اندازه ی پلانگتون حیا نداره _ئه مامان دلت میاد اینو بگی؟من فقط چند ماه دیگه مهمون خونتونماااا مامانم اومد سمتم و درحالی که بغلم میکرد گفت:اینجا همیشه خونه تو میمونه…بعد ازدواجتم باید حداقل هفته ای پنج روز اینجا باشی … _خب یهو بگین داماد سر خونه میخواین دیگ… مامانم گفت:دیگ ن تا اون حد…راستی اگه اذیتت کرد بهم بگو تا پوستشو بکنم _چشم…اگه خودم از پسش بر نیومدم مراحم شومام میشم...رفتم اتاق برا تعویض لباس که مامان گفت:پروانه بیا خریدتو نشونمون بده دیگ _حوصله ندارم…همون جاست خودت ببین _قربون شوق و اشتیاقت خندیدمو خودمو پرت کردم رو تخت که صدای sms گوشیم اومد…بازش کردم…زهرا بود…نوشته بود سلام خوبی چخبر شب ساعت 8 چهارتایی بریم پارک…منم اُکیش رو دادم و بهش ماجرای اشکان رو اس کردم اونم مبارکه ای گفت.... **** وارد پارک شدیم و با اشتیاق به وسیله ها نگاه می کردم . عاشق هیجانم چون پنجشنبه بود بیشتر شلوغ بود و صف بیلیت طولانی پول دادیم زهرا رفت چندتا بیلیت سورتمه،سفینه،کشتی و…بگیره . ما هم رفتیم ی گوشه سمت درختا منتظرش ایستادیم . نگینم رفت پشمک و بستنی بگیره پرستو هم رفت w.c من بیچاره تنها موندم♪♪⁩( •௰• )♪♪⁩ノ⁩⁦(゚ー゚“)ヾ(‾௰‾“) ⁦(~‾▿‾)~⁩⁦ └⁩⁦|∵|┐└(꒪꒳꒪)⁦⁦ └⁩⁦ بعد که اومدن اول ی چندتا عکس انداختیم و بعدم رفتیم کلی بازی کردیم و در آخر هم از زهرا و نگین بابت امشب تشکر کردیم و رفتیم مــــــــــــــنــــــزل چون من فردا عقدمه یکم زود تر رفتیم واز زهرا نگین هم خواستیم بیان و آدرسم بهشون اس زدم... باصدای ساعت بزور چشمامو باز کردم…اوووووف انگار به پلکام چسب زدن،باز نمیشن… رفتم صبحونه خوردم لباس پوشیدم و رفتم ارایشگاه . واای چقدر آرایشگاه شلوغ بود خوبه ساعت 7 صبحه ها؛خانمه گفت برم تو…مانتومو در اوردم نشستم روی صندلی مخصوص عروس……_تو پروانه جان میخوای موهات رو رنگ کنی؟_نمیدونم هرچی شما میگید فرشته جون……_به نظرم قیافه ات خیلی عوض میشه؟میخوای جلوی موهات رو فر کنم بقیه رو هم یه مدل جدید درست کنم البته اگه خودت دوست داشته باشی…همیشه صلیقه اش خوب بود خداکنه امروز بتونه خوب درستم کنه_باشه هرجور فکر میکنید بهتره_پس من تا رنگت رو درست کنم بذار ابرو هات رو ی ذره نازک کنن برات…یکی از شاگرد هاش اومد جلو اصلاحم کرد بعدشم ابرو ها رو برداشت و به گفته فرشته جون ی ذره نازکش کرد…ی چند ساعتی طول کشید تا موهامو درست کنه ان قدر این تار موهام رو کشید که مغز سرم اومد تو دهنم…سرم رو برگردوندم ساعت نزدیک های یک بود پس چرا ارایشم تموم نمیشه سرم خیلی درد میکرد از تو آینه به پرستو اشاره کردم بیا نزدیکم همین که آرایشگر رفت اون طرف به پرستو گفتم:_وای بگو دست از سر کچلم برداره سرم داره میترکه……_الهی قربونت برم اگه بدونی چه جیگری شدی اصلا کلا قیافت عوض شده……هرچی اصرار کردم که خودم تو آینه ببینم پرستو نذاشت خیلی مشتاق بودم ببینم چه شکلی شدم که پرستو ازم تعریف میکنه…یکی از شاگرداشم داشت ناخنامو لاک میزد؛ناخن های دستم خیلی بلند بود و نیازی به ناخن مصنوعی نداشت…_پاشو عزیزم تموم شد حالا میتونی بری لباس مجلسیت رو بپوشی|~لباسش زیپ خور بودو مو هامو خراب نمیکرد~|رفتم سمت آینه باورم نمیشد این منم چهره ام خیلی عوض شده بود طوری که خودم خودمو نشناختم…موهام رو روشن کرده بود…طبق گفته ی خودش مو هامو مدل جدید درست کرده بود تاحالا اینجوری ندیده بودم…ارایشم هم خیلی خوشگل شده بود،درشتی چشم هام با وجود مژه مصنوعی و مداد زیر چشمم بیشتر شده بود،سایه ام که رنگ کفشای پولکی پاشنه بلندم و ساعتم چند لایه مختلف از طلایی و مشکی زده بود… ابروهام با مداد ی حالت قشنگی درست کرده بود و داده بود بالا رژگونه و رژلب قرمز ست با لباس مجلسی ماکسی قرمزم…نه انگار واقعا خوشگل شدم . بقیه محضر بودن بعد حاضر شدنم به اشکان تک زدم تا بیاد دنبالم اس داد که دم دره… نگین و زهرا و پدر مادرامون و فامیلا دم در وایستاده بودن…قرار شد بعد عقد و ناهار بعد از ظهر ی جشنی تو خونمون بگیریم…در حالی که اسفند پشت سرمون تو سرمون تو دست پرستو دود میشد از پله ها بالا رفتیم و روی صندلی مخصوص نشستیم… ضربان قلبم رفته بود رو 1000 حس قشنگی بود که داشتم زن رسمی اشکان میشدم اینکه داشتم به ارزوم می رسیدم بعد کمی صحبت عاقد شروع کرد ب خوندن خطبه: دوشیزه مکرمه خانم پروانه سلطانی،فرزند رسول سلطانی آیا بنده وکیلم شما رو ب عقد آقای اشکان یاوری فرزند عرشیا یاوری با مهریه معلومه یک جلد قرآن مجید،یک دست آینه شمعدان 5000 سکه بهار ازادی 100 شاخه رز قرمز در بیاورم؟آیا بنده وکیلم؟ نگین داشت بالا سرمون قند میسابید و زهرا و پرستو هم تور سفیدی رو بالا سرمون نگه داشتن . تا ارنیکا اومد حرف بزنه نگین محلتش ندادو گفت:حاج آقا عروس رفته پستهای قبلی اینستا گرامشو پاک کنه برای بار دوم میپرسم آیا وکیلم شما رو با مهریه معلوم به عقد آقای اشکان یاوری در بیاورم؟؟ این دفعه ارنیکا بوق گفت:حاج آقا از اونجایی که عروس خانم خاستگاری نداشته و شانس اورده که داداشم گرفتتش…الانم جایی نرفته همینجا نشسته که شما بار سومو بگی… آخ ارنیکا اگه دستم به تو نرسه… ااابیشعور ابرومو بردا به من میگه شانس اوردم که داداشش گرفتتم… دود از کلم میزد بیرون… اشکان ی چشم غره به ارنیکا رفت و زیر لب بهش گفت:بزار عقد تو هم ی روز بشه حالتو میگیرم… عاقد دوباره گفت:برای بار سوم عرض میکنم آیا وکیلم؟ ارنیکا گفت:با اینکه به ضرر داداشمه ولی من باید ی چیزی بگم… بعد بلند تر گفت:عروس زیر لفظی میخواد…دهنمو بستم و صبر کردم اشکان ی جعبه که از اندازش فهمیدم گردنبنده ارنیکا از کیفش داد اونم گرفتشو بهم داد… _کیف میده یهو بگم نه بزنم زیر همه چی…بری*نم تو رومان عاشقونمون ولی نه مغز خر نخوردم که_\با توکل به خدا و با اجازه بزرگترا بله/_ همه دست زدن و حلقه هارم انداختیم و عسلو گذاشتیم دهن همدیگه… خانواده ها کادو هاشونو دادن…موقع امضاء دیگ اشکم داشت در میومد…خوب به جای اینکه زیر هر مطلب ی امضاء بزنیم همه رو کنار هم می نوشتین تا ماهم یه امضاء زیرش میزدیم…یکم هنر ندارند؛اهم اهم اهم همه که مثل ما هنرمند نیستند باو. بعد ناهار که ی سفره خونه با فضای باز رفتیم و جوج زدیم تو رگ…رفتیم به سمت خونه ما برای لهو لعب،عه یعنی بزن و بکوب… انقدر با اون پاشنه بلندای طلایی پولکیم رقصیدم که از پا افتادم...سه ماه بعد ما عروسی و ارنیکا و کیان«همکلاسیشه»باهم نامزد کردن و نگینم رفت خارج حالا دختر هنرمند ما روی سنت خوانندگی میکنه و زهرا هم اون یکی دختر با هنرمون بازیگر شده…ممنونم که همراهیمون کردین بابت نقات ضعف رومان هم از همه ی شما بزرگواران پوزش میخوام-???? *



تایید