(این قسمت و خوب بخونین)
و در نهایت تپش به پایان رسید...
زمان اعلام امتیازات بود و حبس شدن نفس در سینه های قابل لمس...
امتیازم رو که دیدم فقط عدد و رقم خالی نبود...تصویر گنبد طلایی و صفای صحن انقلاب لحظه ای از جلوی چشمم دور نمیشد...
دوباره دعوت شدم...عجیب دلم بی قراره....
فاصله ی بلیط گرفتن و چمدان بستن و راهی شدن قد پلک زدنی گذشت و الان روی فرش های پر نقش و نگار صحن انقلابیم...
زمزمه ی زیر لب این روزام این بیته:
بر فرش حرم گرد و غباریم و نشستیم
ما را نتکانی، نتکانی، نتکانی
با بچه ها دور هم بودیم.با زهرا یکی از بچه های گروه صحبت میکردم یهو یاد این جمله آقای وکیلی افتادم و گفتم:
وای زهرا یادته آقای وکیلی گفتن مراقبه باعث نورانی شدنمون میشه؟و این نورانیته به عشق تبدیل میشه و کسی که عاشقه فقط به محبوبش فکر و توجه میکنه؟
به نظرم بیا بریم یکی یکی هر چی توی دوره گذروندیمو عملیش کنیم....
زهرا گفت: اوهوم شاید باورت نشه ولی من با عمق وجودم این محبتو حس میکنم.
این همه زندگی کردیم این همه راه های مختلفو امتحان کردیم که آروم بگیریم بیا اینم امتحان کنیم بیا با وجود سختیاش خسته نشیم هوم؟
با همدیگه باشیم بهتر میریم جلو نظرت؟
چشای زهرا برقی زد و سرشو تکون داد و محکم گفت هستم تا تهش...
بعد یه نگاه به دور و بر کرد و با خوشحالی رو کرد بهم و گفت وای حال و هوای حرم جون میده برا سیر و سلوک و عزلت نشینی
آخ کاش مشهدی بودیما...هر لحظه دلمون می کشید می اومدیم و توی هوای محشرش نفس میکشیدیم
گفتم البته که نگاه استاد به عزلت یکمی فرق داشت...
گفتم زهرا نظرت چیه ۲ رکعت نماز زیارت به نیابت از همه ی بچه های بی نهایتی که نتونستن بیان مشهد بخونیم؟
زهرا موافقت کرد و با هم نماز رو زیر آسمون و روبروی گنبد طلایی شروع کردیم.
بعد از نماز و یکم خلوت با آقا، زهرا گفت میرم از سقاخونه یه لیوان بیارم.
همین که از جاش بلند شد گوشیش به شدت از روی چادرش افتاد روی سنگپوش های حرم.
گوشیش رو برداشتیم یک ترک خیلی بزرگ برداشته بود...خیلی جا خورد و ناراحت شد آخه همین یک ماه پیش با کلی تلاش و پس انداز طولانی مدت گوشیش رو خریده بود.
اومدیم گلس رو از گوشی جدا کردیم تا ببینیم عمق فاجعه چقدره که دیدیم صفحه ی گوشی سالمه سالمه
زهرا خیییلی خوشحال شد با ذوق تمام گفت امام رضا نگهش داشت ها.
رفتیم سقا خونه و برگشتیم.
منصوره با وجد گفت واااای بچه ها استوری خانوم ایمان نژاد و دیدین؟
برامون با کلی احساس خوندش:
عابدي، در کوه لبنان بد مقيم
در بن غاري، چو اصحاب الرقيم
روي دل، از غير حق برتافته
گنج عزت را ز عزلت يافته
روزها، مي بود مشغول صيام
قرص ناني، مي رسيدش وقت شام
نصف آن شامش بدي، نصفي سحور
وز قناعت، داشت در دل صد سرور
بر همين منوال، حالش مي گذشت
نامدي زان کوه، هرگز سوي دشت
از قضا، يک شب نيامد آن رغيف
شد ز جوع، آن پارسا زار و نحيف
کرد مغرب را ادا، وآنگه عشاء
دل پر از وسواس، در فکر عشاء
بس که بود از بهر قوتش اضطراب
نه عبادت کرد عابد، شب، نه خواب
صبح چون شد، زان مقام دلپذير
بهر قوتي آمد آن عابد به زير
بود يک قريه، به قرب آن جبل
اهل آن قريه، همه گبر و دغل
عابد آمد بر در گبري ستاد
گبر او را يک دو نان جو بداد
بستد آن نان را و شکر او بگفت
وز وصول طعمه اش، خاطر شکفت
کرد آهنگ مقام خود دلير
تا کند افطار زان خبز شعير
در سراي گبر بد گرگين سگي
مانده از جوع، استخواني و رگي
پيش او، گر خط پرگاري کشي
شکل نان بيند، بميرد از خوشي
بر زبان گر بگذرد لفظ خبر
خبز پندار، رود هوشش ز سر
کلب، در دنبال عابد بو گرفت
آمدش دنبال و رخت او گرفت
زان دو نان، عابد يکي پيشش فکند
پس روان شد، تا نيابد زو گزند
سگ بخورد آن نان، وز پي آمدش
تا مگر، بار دگر آزاردش
عابد آن نان دگر، دادش روان
تا که از آزار او يابد امان
کلب خورد آن نان و از دنبال مرد
شد روان و روي خود واپس نکرد
همچو سايه، در پي او مي دويد
عف عفي مي کرد و رختش مي دريد
گفت عابد چون بديد آن ماجرا:
من سگي چون تو نديدم، بي حيا
صاحبت، غير دو نان جو نداد
وان دونان، خود بستدي، اي کج نهاد
ديگرم، از پي دويدن بهر چيست؟
وين همه، رختم دريدن بهر چيست؟
سگ، به نطق آمد که: اي صاحب کمال
بي حيا، من نيستم، چشمت بمال
هست، از وقتي که بودم من صغير
مسکنم، ويرانه اين گبر پير
گوسفندش را شباني مي کنم
خانه اش را پاسباني مي کنم
گاه گاهي، نيم نانم مي دهد
گاه، مشتي استخوانم مي دهد
گاه، غافل گردد از اطعام من
وز تغافل، تلخ گردد کام من
بگذرد بسيار، بر من صبح و شام
لا اري خبزا ولا القي الطعام
هفته هفته، بگذرد کاين ناتوان
ني ز نان يابد نشان، ني ز استخوان
گاه هم باشد، که پير پر محن
نان نيابد بهر خود، چه جاي من
چون که بر درگاه او پرورده ام
رو به درگاه دگر، ناورده ام
هست کارم، بر در اين پير گبر
گاه شکر نعمت او، گاه صبر
تا قمار عشق با او باختم
جز در او، من دري نشناختم
گه به چوبم مي زند، گه سنگها
از در او، من نمي گردم جدا
چونکه نامد يکي شبي نانت به دست
در بناي صبر تو آمد شکست
از در رزاق رو بر تافتي
بر در گبري روان بشتافتي
بهر ناني، دوست را بگذاشتي
کرده اي با دشمن او آشتي
خود بده انصاف، اي مرد گزين!
بي حياتر کيست؟ من يا تو؟ ببين
مرد عابد، زين سخن، مدهوش شد
دست را بر سر زد و از هوش شد
ای سگ نفس بهائي، ياد گير
!
اين قناعت، از سگ آن گبر پير